کد خبر: ۶۶۲۶
۱۵ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۰

خواندن با انگشتان پا!

یادگار جنگ برای امیر رهباردار دو دست قطع‌شده و چشمانی نابیناست اما او توانسته نقص‌هایش را با هوشمندی جبران کند. او با زبان، کلید‌های تلفن همراه را می‌فشار با انگشتان پایش خطوط بریل را می‌خواند.

 امیر رهباردار پشت میزی نشسته که تصدی امور جانبازان نابینا را به او سپرده‌اند. خندان است و پر جنب و جوش و متولد ۱۳۴۳ خورشیدی. بزرگ شده کوچه جوادیه خیابان طبرسی بوده و امروزه دفتر کارش در بنیاد شهید منطقه ۳ در حوالی بوستان کوهسنگی است.

یادگار جنگ برایش دو دست قطع‌شده و چشمانی نابیناست که امروزه توانسته است نقص‌هایش را به مدد هوشمندی و توانایی‌های جسمی‌اش جبران کند. او با زبان، می‌تواند کلید‌های تلفن همراهش را فشار دهد و تماس برقرار کند و با انگشتان پایش می‌تواند خطوط بریل که ویژه نابینایان است، بخواند.

گفت‌وگویی کوتاه درباره ماجرای جانباز شدنش و ادامه سال‌های جانبازی را در ادامه با هم می‌خوانیم.

انقلاب که شد ۱۴ ساله بودم. یادم می‌آید که تظاهرات در خیابان‌های مختلف مشهد برقرار بود. صحنه‌های دهشتناک در خاطرم مانده است. یادم هست یک بار تانک‌ها از چهارراه مقدم راه افتادند و به سمت پل راه‌آهن آمدند و به‌طرف مردم شلیک کردند.

نوبتی دیگر را به خاطر دارم که مردم در میدان تلویزیون سوار تریلی بودند و یک ماه تا پیروزی انقلاب زمان داشتیم. مردم بی‌محابا شعار می‌دادند «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد/ برو به مادرم بگو دیگر پسر ندارد»!

 ۲۵ مهرماه سال ۶۲ با همراهی رفقای جهادگر به جبهه اعزام شدم و نوبت بعدی به عنوان تخریبچی به جبهه رفتم.

روزی می‌خواستیم نیرو‌های تازه‌وارد را به مناطق عملیاتی جنوب برای بازدید ببریم، از سوسنگرد خارج شدیم و به طرف آبادان حرکت کردیم. سینما رکس آبادان را بچه‌ها دیدند که یادآور خاطره‌های تلخی بود که در تاریخ ثبت شده است.

از آنجا به رود بهمن‌شیر رفتیم و بعدش در نماز جمعه آبادان شرکت کردیم.

در اردوگاهی مستقر شدیم و من برای بازدید موقعیت بعدی قبل از همراهان اعزام شدم. در راه با میدان مین برخورد کردیم.

کسی نبود و با توجه به آموزشم در بخش تخریب به خنثی‌سازی مین‌ها پرداختم. بیشتر مین‌ها را خنثی کردم. در نوبت آخر تله انفجاری در دستم بود که منفجر شد. موج انفجار مین ۸ متر من را به عقب و دقیق روی سیم‌های خاردار پرت کرد.

 

 - همانجا بود که دست‌هایتان قطع شد؟

حدودا بله! وقتی همراهانم سر رسیدند، دیدند که دو دستم نیمه قطع است و در ناحیه سینه تا شکم مجروحیت عمیقی دارم و صورت و چشم‌هایم هم آسیب جدی دیده بود.

با آن وضعیت بی‌برو برگرد من را جزو شهدا حساب کردند و به سردخانه شهدا فرستادند. قدرت صحبت هم نداشتم.

در سردخانه ساعت‌ها کاملاً بی‌هوش بودم شاید به آن دنیا هم سری زده باشم. گذشت تا اینکه می‌خواستند جنازه‌های شهدا را با قطار از آبادان به مشهد بفرستند.

مردم جنازه شهدا را سر دست بلند کرده بودند و شعار‌های انقلابی می‌دادند که من به هوش آمدم و چند ضربه به کفِ تابوت چوبی‌ام زدم.

مردم متوجه شدند و تابوت را روی زمین گذاشتند و شنیدم که همه وحشت کرده بودند و عده‌ای هم پا به فرار گذاشته بودند که البته حق داشتند.

 

- ترجیح نمی‌دادید همانجا شهید شده بودید؟

(با خنده می‌گوید)‌ای کاش شیشه شربت شهادتمان را خوب تکان داده بودیم تا شهادت در وجودمان رسوب می‌کرد و کف شیشه نمی‌ماند. به هرحال نصیبمان نشد.

سعی کردم دستانم را جمع کنم در سینه‌ام، اما دیدم جای دست‌هایم خالی است!

 

- با شهید دوباره برگشته به دنیا چه کردند؟

پزشک آمد بالای سر جنازه شهیدی که دوباره زنده شده بود و قلبم را معاینه کرد و گفت این آقا زنده است و سریع من را به اتاق عمل بردند.

در اتاق عمل دو دستم را قطع کردند چرا که دیگر زیادی بود و خوب‌شدنی هم نبود. چشم‌هایم هم پانسمان شده بود. البته من هیچ خبری از این مجروحیت‌ها نداشتم.

بعد از عمل به من گفتند وصیتت را بکن! چون وضعیت خوبی نداشتم. گفتم وصیتم را کردم و اگر الان هم لازم باشد یک جمله وصیت دارم: امام را تنها نگذارید...

به‌هرحال به مشهد منتقل شدم و در بیمارستان امام رضا (ع) و سپس در بیمارستان قائم بستری شدم.

بگذریم از اینکه هنوز پدر و مادرم خبر نداشتند و هنوز چشم راستم نور را می‌توانست از تاریکی تشخیص دهد. عمل شدم و همان بینایی کم را هم از دست دادم!

جالب است به خاطر شدت مجروحیت هنوز خبر نداشتم دو دستم را از دست دادم. پرستارم آمد و همان نواحی را پانسمان کرد. سعی کردم دستانم را جمع کنم در سینه‌ام، اما دیدم جای دست‌هایم خالی است!

سال شصت و چهار به آلمان فرستاده شدم و تا سال شصت و هفت برای ادامه معالجه در آنجا ماندم. نتوانستند برای چشمانم کاری بکنند و برای دلخوشی ۲ تا دست مصنوعی به من دادند که فایده‌ای نداشت!

 

خواندن با انگشتان پا

 

بعد از اینکه به ایران آمدید، چه کردید؟

سال ۶۸ مهندس سعیدی کیا که آن زمان وزیر بود برای دیدارم به منزلمان آمد. همانجا برای کار به اداره راه و ترابری دعوتم کرد.

با سختی زیاد در آنجا از صبح تا ۴ عصر به عنوان تلفنچی و بی‌سیمچی کار می‌کردم. روزی می‌خواستم با تلفن انگشتی تماس بگیرم، اما چون دست نداشتم نمی‌توانستم.

با لب‌هایم امتحان کردم. از یک تا شش را با لب بالا و بقیه را با لب پایین موفق شدم. از سال ۷۲ شروع به درس خواندن کردم. از اول راهنمایی شروع کردم. معلم به خانه می‌آمد و کتاب را تبدیل به نوار می‌کرد.

نوار را گوش می‌دادم و سر جلسه حاضر می‌شدم تا توانستم دیپلمم را بگیرم و به دانشگاه بروم. سال ۸۰ در کنکور قبول شدم و برای خواندن ادبیات فارسی به دانشگاه رفتم.

سال ۸۶، لیسانسم را از پیام نور گرفتم و از سال ۹۲ تا به امروز در بنیاد شهید هستم. مدیریت خانه نور ایران ویژه جانبازان نابینا و مواردی مانند بهداشت، درمان و اشتغال و امور فرهنگی جانبازان نابینا را پیگیری می‌کنم.

 

- از دیدارهایتان با مقام رهبری بگویید.

چندین نوبت ایشان را دیدم. وقتی ایشان رئیس‌جمهور بودند بیشتر توفیق ملاقاتشان را پیدا می‌کردم. بعد از انتصابشان به مقام رهبری در سال ۸۴ به تهران رفته بودم تا در کنگره تقدیر از خانواده شهدا و ایثارگران شرکت کنم.

به‌اتفاق همسر و دامادم با مقام رهبری دیدار کردیم. بقیه افراد هرکدام تقاضایی داشتند. یکی انگشتر ایشان، دیگری چفیه خواست.

وقتی آقا نزدیکم آمدند گفتم من را به خاطر دارید؟ ایشان مکث کردند و گفتم رهباردارم و سرم را دوش چپ آقا گذاشتم و زدم زیر گریه.

هر دو گریه می‌کردیم تا خودشان گفتند بس است... از ایشان خواستم که دعا کنند و ایشان گفتند امیدوارم عاقبت به خیر شوی. همین برایم کافی است.

 

- زندگی بدون دست و چشم چگونه است؟

اولش سخت است، اما کم‌کم عادی می‌شود. الان بیشتر کارهایم را خودم می‌توانم انجام دهم. فقط در لباس پوشیدن کمک می‌کنند. حتی در لباس درآوردن و غذا خوردن متکی به خودم هستم.

حتی چای می‌ریزم. اما نمی‌توانم منکر زحمات همسرم در همه این سال‌ها بشوم. باید بگویم مشوق اصلی‌ام در این سال‌ها برای رشدم ایشان بوده است. فضای خانه را طوری آرام می‌کرد که بتوانم درس بخوانم و به مرحله بالاتر بروم. مدیون او هستم.

- می‌توانستید در خانه بنشینید و کار نکنید چرا کار می‌کنید؟

فی سبیل‌الله در این اداره کار می‌کنم. تنها درآمدم مبلغی است که بنیاد به من می‌دهد. دوست دارم فعال باشم و الان که می‌توانم برای جانبازانی مثل خودم فعال باشم، خوش‌حالم.

گرانی‌ها باعث دردسر زیاد مردم شده است. متأسفانه مستکبرها، مستکبرتر شدند و مستضعف‌ها مستضعف‌تر. با اینکه دلار پایین آمده، اما بعضی کاسب‌ها می‌گویند اجناسمان را با دلار ۱۴ هزارتومانی خریدیم پس قیمتش را پایین نمی‌آوریم! مشتری‌می‌خواهد ببرد می‌خواهد نبرد!

اینجاست که به قشر مستضعف ظلم می‌شود. امیدوارم مسئولانی که در این بخش هستند بتوانند گام‌های مؤثرتری بردارند.


* این گزارش سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۷ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44